نانانانا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
حناحنا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

من و جوجه هایم

یه مامان کارمند با دو تا فرشته ی کوچولو با نامهای حنا و نانا

روتین زندگی من

 روتین زندگیم شده همین که صبحها حدود ساعت شش و نیم بیدار میشم بعد اینکه اقامونو راهی کردم سریال دلدادگان رو از آی فیلم میبینم و صبحانه ام رو میخوردم بعد کم کم آماده میشم و میرم سراغ نانا که با ناز ونوازش بیدارش میکنم و آماده اش میکنم .نانا عاشق پوشیدن پبراهن و جوراب شلوزایه و با اینکه خوا هم سرد شده بازم کوتاه نمیاد و صبح به صبح مجبورم میکنه که همین تیپی بیاد مهدکودک . خلاصه لباساشو که تنش میکنم موهای خوش رنگ حناییشو شونه میکنم و میباقم و بعدشم مسواکشو میزنه. صبحانه شو توی مهد مربیش بهش میده .منم ظرف غذاشو آماده میکنم و معمولا یکی دوتا میوه هم براش میذارم.  بعدم میرم سراغ حنا که معمولا این مواقع مثل فرشته ها خوابیده . اگه مای ...
12 آذر 1398

زینب

نشسته بود روبروم و برام حرف میزد. دخترخاله شیطونم . تمام کودکیمون رو با هم سپری کردیم . تمام رازهامونو در گوش هم میگفتیم و تمام راه خانه تا مدرسه رو هر روز با هم گز میکردیم . اختلاف سنیمون یک روز بود . زینب از من زیباتر و خوش آب و رنگتر بود ومن شاید خیلی زیبا نبودم اما خوب هرحال درس خونتر و کمی باهوشتر بودم . همه ی تولدهامونو با هم مشترک برگزار میکردیم و دوستان مدرسه و دعوت میکردیم و آخر سر هم سر کادوها دعوامون میشد. دوستای نامردمون هم هرکدوم با یه کادو می اومدن و نمیگفتن این مال کیه؟ تا روزگار گذشت دبیرستان هم با هم سپری کردیم و دیپلم گرفتیم . من همون سال اول دانشگاه دولتی قبول شدم و زینب که خیلی هم درسخون نبود نتونست قبول بشه. خونه م...
11 آذر 1398

سفرنامه مشهد(3)

راستشو بخواید از آخرین سفرنامه ای که نوشتم یه 16-17 سالی میگذره و الان دیگه شاید اون هنرو ندارم که جزء به جزء گذارش بنویسم ولی همینو بگم که اماl رضا خیلی مهربونه و من به شخصه همه زندگیمو مدیون لطف و کرم اون امام بزرگوارم .آخرین باری که دوران مجردی رفتم امام رضا عید سال 92 مامانمو با خودم بردم. دیگه اون موقع 30 ساله بودم و خدا شکر  توی همین محل کارم که دولتی هست استخدام شده بودم و فوق لیسانسم رو هم گرفته بودم . اما هنوز تنهایی اذیتم میکرد. مدام با خودم فکر میکردم که من که از همه لحاظ در حد مقبولی هستم چرا خواستگار ندارم؟! به روزهای باقیمانده عمری فکر میکردم که همه اش را باید با این تنهایی غم انگیز که عین خوره به جونم افتاده بود سر ک...
4 آذر 1398

سفرنامه مشهد (2)

قطار به حرکت در آمد. عاشق مسافرت با قطارم . حتی با دو تا بچه ی کوچیک که هر لحظه در حال شیطنت کردن هستند. حتی با وجود مادر شوهر که روبروم نشسته و خیره بهم زل زده و معلوم نیست داره ته دلش بهم فحش میده یا چی ؟! اصلا اون صدای تماس قطار روی ریلها منو میبره انگار به سالهای از دست رفته کودکیم و اون مسافرتی که با خانواده ام رفتیم از یکی از شهرهای جنوبی به تهران منزل پدربزرگ خدا بیامرزم . به اون سالها که مدفون شده اند زیر آواری از زمان.  برخلاف سری قبل که با قطار رفتیم مشهد و نانا واقعا اذیتم کرد ، ایندفعه خدا رو شکر وضعیت لهتر بود و گوشیمو پر از بازی کرده بودم برای بچه ها و علاوه بر اون با اپلیکیشن تلوبیون میتونستم هر وقت که حوصلشون سر...
3 آذر 1398

سفرنامه مشهد (1)

بالاخره همونطور که تو قصه ها برای نانا جونم میگم یه روز بابا جون اومد خونه و گفت بچه ها یه خبر خوب دارم براتون توی قرعه کشی اسممون در اومده و هفته آینده با هم میریم مشهد. ما هم خوشحال و خندان شروع به بستن ساکها و چمدانهامون کردیم از روز قبلش که نانا گلاب به روتون اسهال شدید شده بود و همسرم میخواست روز حرکت قطارم بره سرکار .منم پامو کردم توی یه کفش که با این وضعیت نانا سوار قطار نمیشم و این بچه اسهالش خیلی شدیده و قطار 24 ساعت توی راهه و خدایی نکرده براش مشکل درست میشه . خلاصه همسری راضی شد که بچه رو ببریم دکتر . ساعت هفت صبح هر دو تا جوجه ها رو خواب و بیدار بغل کردیم وماشینو آتیش کردیم و به دنبال دکتر به راه افتادم . اولین درمانگاه نزدیک ...
2 آذر 1398
1